نمیدانم چرا اما شعرهای حمید مصدق خیلی به دلم مینشینند، توصیف ها و رنگ و بوی احساسش، جنس دلتنگی هایش همه را لمس میکنم...

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را

به بادها می داد
و دستهای سپیدش را

به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را

نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا

آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش

فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی ....

دگر کافی ست

حمید مصدق, از جدایی ها (دفتر نخست), بخش۱۸