نمیدانم کی و کجا بود، قیافه ش هم یادم نیست،  نسبتش هم یادم نمی آید اما این جمله ی پر مغزش خیلی خوب یادم مانده : "من موافق اونیم که مخالف این حکومته".

حرف ها فارغ از گوینده شان  و حتی جدا از کلماتشان، خوب توی ذهنم می مانند و بعضی هایشان مثل همین یکی خیلی قشنگ ته مغزم رسوب میکنند. این را که میگفت فکر بعدش را نکرده بود. نمیدانست سوانت چه واکنشی نشان میدهد.

آن موقع ها هنوز توئیتر داشتن مثل آب خوردن نبود. فیس بوک چرا، خوب هم جولان میداد. (یادم هست ، سر اکانتی که هم اسم من بود اما مال من نبود، چه حرف هایی که نشنیدم ، آن هم از چه کسااانی! بماند. از همان موقع با فیس بوک سر لج افتادم و تا این لحظه هم سراغش نرفته ام.)

واکنش من طبیعی بود و از سر عقل و منطق. اما او که جا خورده بود به هر دری زد تا زیر سوال ببرد و برچسب بزند و حرف خودش را به کرسی بنشاند. به تریج قبای همایونی برخورده بود اینکه گفته بودم : مردان ما هنوز نفهمیده اند تعصب جزو ذات سیاسی شان است، چه حکومتی باشند چه آنان که خودشان را به علت مخالفت سرسختانه با آن "روشنفکر" فرض کرده اند. در حالیکه اینها دو روی یک سکه اند به نام "دگم اندیشی" فقط ماده و هدفشان متفاوت است وگرنه منش هایشان عین هم است. و من دور کسانی که چنین باشند خط میکشم، هر کس که باشد..."  بحث را کشاند به جا های باریک، اما من فهمیدم که اشتباه نمیکنم.

راست میگویند خشم ذات آدم را بهتر نشان میدهد، منطق شسته رفته ی شیکش تازه داشت لخت و عور خودش را نشان میداد. حرف منطقی من را به هر چیزی که میتوانست ربط داد از عمله ی حکومت گرفته تا ترسوی بزدل گوسفند پیرو اکثریت و.... خلاصه کم نگذاشت. اما فقط لبخند من پهن تر میشد و توی دلم به خودم آفرین میگفتم : آفرین سوانت، صد آفرین، خوب گفتی و خوب موقعی هم گفتی. اگر این آتشفشان دگم اندیشی اش فوران نمیکرد چه کلاه گشادی ممکن بود سرت برود... دختر تو محشری...اصلا تو خود چرچیلی، واااااای..."

بعدا که خواست مودبانه تر توجیه کند، خیلی راسخ تر بهش گفتم : "بحث یک جمله نیست، بحث منطق پشت این جمله است که میتواند یک آدم را به بیراهه که چه عرض کنم به ته دره ی لجاجت و نفهمی پرت کند و یک زندگی را جهنم کند، منطقی که میگوید هرکس دشمن دشمن من باشد پس دوست من است. من یکی نمیتوانم با چنین روش فکری کنار بیایم. چون نه با منطق خشک و خالص  و نه با فلسفه ی انسانیت و شرافت و نه با آن نیمچه اعتقادی که به خدا و دم و دستگاهش دارم، با هیچکدام جور در نمی آید." اصلا همه ی اینها به کنار، با آن "من" ی که این چنین میگوید و می اندیشد، مگر میشود از صلح و آرامش حرف زد.

تکلیف آدم های سمّی و منفی را باید خیلی زود مشخص کرد. لازم نیست به درک بفرستیدشان، نیازی به قهر و دعوا و جنجال نیست، نیازی به دشمن تراشی نیست. فقط کم کم کمرنگ شان کنید تا خودشان محو شوند. تا نور خورشید جایش را بگیرد که خیلی هم مفیدتر است. همین.

امروز این جمله ی "او" و آن واکنش "من"  توی ذهنم رسوب کرده، و هنوز هم فکر میکنم و میبینم چقدر خوب و به جا اتفاق افتاد همه چیز  تا من "راه" را از "چاه" سوا کنم. چقدر این جمله را به موقع گفت : "من مواق هر کسی ام که مخالف این حکومته".