شاید او میخواست برود دنیا را کشف کند... اما من بی حوصله تر از آنم که به دنبال کشف و تحقیق باشم. من فقط میخواهم بروم که "رفته باشم"... ماندن یا رفتن هرکسی هزار و یک دلیل میخواهد. گاهی چون بهانه برای ماندن نداری میروی، گاهی هم دل بهانه دستت میدهدبرای رفتن.

اصلا بعضی وقت ها این "رفتن" ها و یکجا بند نشدن ها میشود جزیی از زندگی ات، خودت، وجودت.

خلاصه که من ماهی سیاه کوچولو نیستم. شاید هم چیز جدیدی کشف کردم توی این این مسیر، اما فعلا فقط "رفتن" مهم است. رفتن به دنبال آن بهانه.  بهانه ای که شاید از دور زیبا و باشکوه باشد، مثل آتش، اما نزدیکش که بشوی تورا بسوزاند، هستی ات را بر باد بدهد.

عیبی ندارد، می ارزد به اینکه حسرت بشود سر دلت و بگویی : چرا نگفتم، چرا نرفتم، چرا نکردم، چرا ندیدم، چرا نچشیدم، چرا و چرا و هزاران چرا که بدتر از آن آتش تو را میسوزاند.

این دنیا نباید جای حسرت باشد. وقتی مرگ هست و به موقع همه چیز را تمام میکند، چرا ما باید پیش از موعد خودمان را به "مردگی" دچار کنیم. اصلا میخواهم دل را به دریا بزنم.  بیا بین همه ی اینهایی که "مردگی" میکنند، من و تو کمی «زندگی» کنیم!

هان؟ چطور است؟ اصلا دلیل کوچ پرنده تو بودی. خود خود تو. دل را به دریا زده ام ، غرورم را تا کرده ام گذاشته ام زیر پایم تا هم قدّت بایستم، تا چشمهایم درست و دقیق مقابل چشم هایت بایستند و زل بزنند و حرف بزنند و بگویند : بیا به جای مردگی، به اندازه ی سر سوزنی هم زندگی کنیم.