یک فامیل نامتشخصی داریم که دبیر ادبیات حق التدریسی بوده در یکی از شهرستانها. اما با همکاری و همیاری "دوستان و آشنایان صاحب منصب در اداره ی فخیمه ی آموزش و پرورش شهرمان" موفق شده ردای معلمِ "رسمیِ" ابتدایی را بر تن کند. البته نامبرده در یکی از روستاها مشغول به کار است.

بماند که خانم با چادر وارد عرصه ی حق التدریس شده و فعلا در حال خدمت رسمی با مانتوی بالای زانوی تنگ است و امید است که به مراتبی بالاتر از این صعود ننماید و روی ریا و نفاق را بیش از این سفید آب نکشد.

یادم می آید روزی روزگاری این بانوی فهیمه ی عاقله ی معلمه در جمعی داشت اظهار فضل میکرد که : "یک روزی در یکی از  کلاس های فلان روستا، شاگرد تنبلی را صدا کردم پای تخته که ازش درس بپرسم. دختره ی گستاخ! هیچی که بلد نبود هیییییچ، زل زد توی چشمای من و با عشوه و  ادا و اطوار گفت که من شیر و تخم مرغ میارم برای معلما و اونام نمره میدن!

منم عصبانی شدم و با چند تا کشیده ی آب نکشیده حالیش کردم که من از اووون معلّمااا نییییستم!!!"

داشتم این روایتش را توی ذهنم حلاجی میکردم که ما به کجا رسیده ایم و معلمهای ما چرا اینطور با کله دارند به سوی قهقرا میروند و چرا باید شیر و تخم مرغ بگیرند در ازای "دادن نمره ی مفت" ، و مگر شیر و تخم مرغ میتواند وجدان و اخلاق را ماله کشی کند، یا اصلا این بچه اولین بار چطور یاد گرفته که با این روش میشود نمره خرید، کدام بزرگتر (نابزرگتری) یادش داده، یا اینکه طرز برخورد این فامیل با آن طفل نیمه معصوم درست بوده و اثر تربیتی دارد یا نه؟

و تقریبا کنار آمده بودم که حق الناسش به کنار اما هرچه باشد بهتر از گرفتن رشوه و تثبیت این عمل غیراخلاقی و غیرشرعی  در ذهن آن دخترک بوده و این فامیل ما بعد از رسمی شدنش (به وسیله ی بند پ) متحول شده و دارد در مسیر اصلاح خودش و اطرافش گام های استواری برمیدارد... ؛ که یک دفعه ورق برگشت!

 

این فامیل نا شخیص ما و زن برادرش همکار بوده و هستند – عروس خانم، دبیر "معارف اسلامی" بود- که او هم همزمان با فامیل ما و به همان طریق، معلم رسمی دوره ی ابتدایی شد، منتها در روستایی دورتر. از قضا مادر این عروس (که به غیر از او سه فرزند کبیر ذکور و اناث دیگر هم دارد) چندی بیمار بشد و بعدا بهبودی نسبی حاصل شد. امّا...

 

اما بیماری این مادر بهانه ای شد تا تقاضای انتقال ایشان به علت "پرستاری از والدین" یا عنوانی شبیه به این مضمون به اداره ارسال شود و ترتیباتی اتخاذ شود (توسط همان آشنایان صاحب منصب مذکور در سطور ابتدایی این نوشته) که این انتقال میمون و مبارک حتما صورت گیرد.

 اما نمیدانم چطور میشود که پروسه ی رسیدگی به درخواست وی آنقدددر به طول می انجامد که "متاسفانه الحمدلله" مادر ایشان "دچار بهبودی" شده و درخواست ایشان از دستور کار خارج میشود. و این فامیل ما هر روز میرفته بست مینشسته دم در اتاقِ آن آشنا که به هر تدبیر و تزویری شده، نتیجه مورد نظر عروسشان را "حاصل کند"! (تندیس زرین بهترین خواهر شوهر اهدا میشود به : این فامیل ما...)

حالا چرا بعد از بهبودی مادرش باز هم اصرار میکردند؟

چون این درخواست اساساً ربطی به پرستاری از مادر نامبرده نداشته است. عروس ، بچه ی کوچک داشت و دلش میخواست توی شهر باشد و به خانه و کاشانه اش نزدیک باشد. همین!!! (تندیس زرین مادر فداکار و بچه دوست و با وجدان اهدا میشود به : عروس فامیل ما...)

 انگار عمه ی من گفته بود به هر ضرب و زوری شده با بند پ خودتو جا کن بین معلم های رسمی، ولو اینکه به جای رشته ی تخصصی ات بروی بشوی معلم ابتدایی در یک روستای دور از شهر. که بعد مریضی مادرت را بهانه کنی و بگویی غیر از تو خواهر و برادرهای دیگرت بهش رسیدگی نمیکنند و مادرت درمانده ی پرستاری تو شده. و بعد مادرت خوب شود و درخواستت رد شود و خواهرشوهر را بفرستی که با لطایف الحیل و سفارش به این و آن کار را درست کند (در واقع درست تر کند- چون بالأخره رسمی شدن با بند پ یعنی درست شدن کارها !).

و این فامیل ما آنقدر میرود پیش آن بند پ و از این اصرار و از او انکار که طرف عاصی میشود و از دفعه ی بعد دیگر "در دفترش نبوده و جلسه داشته!" و این فامیل ماهم قضیه را میفهمد و تصمیم میگیرد دیگر به "آدم گاو و تازه به دوران رسیده ای مثل آقای م.و" رو نیندازد!!!

این حرف ها را که میشنیدم قیافه ی سیلی خورده ی دخترک شیر تخم مرغی روستایی می آمد جلوی چشمم.

 صدای سخنرانی قبلی فامیلمان در مورد ادب کردن دخترک، با روایت انتقالی گرفتن عروسشان توی هم میپیچید و صدای وحشتناکی تولید میشد؛ مثل صدای گاوی که میخواهد مثل آدم حرف بزند یا صدای آدمی که دارد با لحن گاو، بَم و کشیده و گُنگ، چیز هایی بلغور میکند!

 

القصه غرضم از این وبلاگ سیاه کردن ها، صرفا یادآوری پوست اندازی این علیا مخدره یا فضایل گمگشته در رذایلِ شخصِ او نبود. که او یک دانه از مُشتی است و تازه آن مُشت نمونه ی "خروار خروار از این آدم ها" است.

 آدم هایی که برای "آدم بودنشان" و "منفعت هایشان" معیارهای متفاوتی دارند.

اصلا برای همین، منطق اینجور آم ها را "منطق زیگزاگی"  مینامم. هر وقت هر مدلِ منطقی برای توجیه کارهایشان (هر کار خوب یا بد، زشت یا زیبا، شرعی یا غیرشرعی، اخلاقی یا غیر اخلاقی و...) کارآمدتر باشد همان را به کار میگیرند و اصلا برایشان مهم نیست که چارچوب حرفها و استدلالهای الآنشان با آنچه که پنج دقیقه ی قبل گفتند در تناقض آشکار باشد. و همین باعث شود حتی آدم بی منطق و مسخره ای به نظر برسند.

نمیدانم این آدم ها جلوی آینه موقع سفیدکاری و سیاه کاری، یا توی حمام که به چرک و کثافت های آزاد شده از بند تنشان خیره میشوند به این تناقض های رفتاری خودشان فکر میکنند؟ میبینند و متوجه اند و باز هم ادامه میدهند  به این منطق زیگزاگی؟ یا اصلا نفهمیده اند و خبر ندارند که چکار میکنند و آثار دراز مدت این بی منطقی و استانداردهای چندگانه ، چه بلایی سر خودشان و دنیای پیرامونشان می آورد؟

اصلا سوانت، تو خودت توی این زمینه چند چندی؟ یا تویی که این متن را میخوانی -میخواد بهت بربخورد یا نخورد- به این موضوع فکر کردی؟