آخر سال است. این ۱۳۹۹ مریض احوال هم بالاخره دارد تمام میشود. مریض بود و مرا هم مبتلا کرد. کلا این دهه ی آخر قرن، اول و آخرش برای من ابتلاء بود. خوب بود راضی ام. ابتلائات هم برکت دارند. اثرشان توی زندگیمان جاری میشود. ثانیه به ثانیه از خط عمرمان کاسته میشود و اصلا حواسمان نیست. حقیقتا حواسمان به "زندگی کردن" نیست. زنده ایم به نفس کشیدنی، هرچند همین هم جای هزار هزار شکر دارد اما کاش کمی هم زندگی میکردیم. میگذاشتند که زندگی کنیم.

من همیشه دلم تنگ میشود برای سالی که دارد تمام میشود. انگار که این سال رو به اتمام دایره ی بسته ای بوده و من میتوانستم هر لحظه در هر نقطه اش جا به جا شوم، به عقب برگردم و روزهای دوست داشتنی اش را دوباره زندگی کنم و از کنار روزهای سختش بی سروصدا و با احتیاط رد شوم. انگار فراموش میکنم که هر روزی که گذشته، از دستم رفته و بازگشتی ندارد و این ربطی به بازه ی سال و ماه ندارد. این ها فقط عدد و رقم است که این زندگی های نکبتیمان را مثلا با برنامه تر سپری کنیم. با برنامه تر شکست بخوریم، با برنامه تر روی زخم دل هم نمک بپاشیم، با برنامه تر بدقولی کنیم. با برنامه تر توی زندگی کم بیاوریم، با برنامه تر با هم دشمنی کنیم، با برنامه تر پا روی دل هم بگذاریم. و با برنامه تر "نا انسان" باشیم! چقدر تلخ شد! عیبی ندارد، کام من تلخ است، آخر سالی تلخ تر هم شده. حرفم را سعی میکنم خوب و مثبت شروع کنم، ته ش میبینم باز رسیده ام به صفت وزین "نکبت" ! اصلا انگار همه ی روزهای آخر سال برایم جمعه اند، همه شان!

آخر سالی دوست دارم، بخوابم، کسی بیدارم نکند، مگر صبح روز بعد از عید. اینطوری شاید این جمعه های پی در پی را راحت تر طی کنم.