آخر سال است. این ۱۳۹۹ مریض احوال هم بالاخره دارد تمام میشود. مریض بود و مرا هم مبتلا کرد. کلا این دهه ی آخر قرن، اول و آخرش برای من ابتلاء بود. خوب بود راضی ام. ابتلائات هم برکت دارند. اثرشان توی زندگیمان جاری
آخر سال است. این ۱۳۹۹ مریض احوال هم بالاخره دارد تمام میشود. مریض بود و مرا هم مبتلا کرد. کلا این دهه ی آخر قرن، اول و آخرش برای من ابتلاء بود. خوب بود راضی ام. ابتلائات هم برکت دارند. اثرشان توی زندگیمان جاری
حرف قشنگی بود، اینکه میگفت: گاهی اوقات جان و تن رودرروی هم می ایستند و باهم میجنگند
ما زن ها...
ما زن ها شعری نگفته ایم
دلمان را روی کاغذ نیاورده ایم
نه بخاطر اینکه هیچوقت مجنون نبوده باشیم
نه بخاطر اینکه هیچوقت عاشق نشده باشیم
و نه حتی بخاطر ظلم تاریخی "بیسوادی"...
نه اینها همه توهمات است
زن ها هم عاشق شده اند و
همه چیز دارد با سرعت برق و باد رو به زوال میرود. ده، پانزده سال پیش اگر کسی به سوانت میگفت در چشم بهم زدنی همه ی روزهای خوش جوانی اش سپری خواهد شد و اصلا نخواهد فهمید کی جوانی اش به سر آمد، پوزخندی بهش میزد و میگفت: برو عامو سرت جایی خورده لابد، داری چرند و پرند میپراکنی! اووووه یک عالم فرصت هست هنوز!!! اما حالا... حالا واقعا میفهمد گذر عمر
یکی میگفت نوشته هایت مخاطب خاصی دارد؟
گفتم نه جانم، نوشته های سوانت هیچ مخاطب خاصی ندارد، حتی مخاطب عام هم ندارد.
مینویسد که
شاید اولین باری که شنیدم "مادیات خوشبختی نمی آورد" توی دلم به طرف گفتم "خفه شو انقد زر نزن"!