نمیدانم چرا اما شعرهای حمید مصدق خیلی به دلم مینشینند، توصیف ها و رنگ و بوی احساسش، جنس دلتنگی هایش همه را لمس میکنم...
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
همه چیز دارد با سرعت برق و باد رو به زوال میرود. ده، پانزده سال پیش اگر کسی به سوانت میگفت در چشم بهم زدنی همه ی روزهای خوش جوانی اش سپری خواهد شد و اصلا نخواهد فهمید کی جوانی اش به سر آمد، پوزخندی بهش میزد و میگفت: برو عامو سرت جایی خورده لابد، داری چرند و پرند میپراکنی! اووووه یک عالم فرصت هست هنوز!!! اما حالا... حالا واقعا میفهمد گذر عمر