همه چیز دارد با سرعت برق و باد رو به زوال میرود. ده، پانزده سال پیش اگر کسی به سوانت میگفت در چشم بهم زدنی همه ی روزهای خوش جوانی اش سپری خواهد شد و اصلا نخواهد فهمید کی جوانی اش به سر آمد، پوزخندی بهش میزد و میگفت: برو عامو سرت جایی خورده لابد، داری چرند و پرند میپراکنی! اووووه یک عالم فرصت هست هنوز!!! اما حالا... حالا واقعا میفهمد گذر عمرکه میگویند و از آن مینالند یعنی چه. به طرفه العینی از جوانی به پیری رسیدن یعنی چه. و حسرت کودکی و جوانی و عمر رفته ای که هر شاعری اقلا یکبار برایش شعری ساخته و ادای دینی کرده، یعنی چه.

حالا خیلی خیلی خوب اینها را درک میکند با تمام وجود با پوست و استخوان و مو درکش کرده است. حالا که پوستش چروک شده، کم کم صدای تلق و تلوق استخوان هایش درآمده، و موهایی که تک و توک سفید و کم پشت شده اند و وقتی میبنددشان به قول مامانش به نازکی دم موش شده اند، او با همه ی اینها لمس کرده گذر عمر را.

عمری که گذشت و حاصلی نداشته تا اینجا و اتفاقا این "گذشتن" برایش سخت تر و جانکاه تر هم شده. معلوم نیست شاید هم خودش زیادی سخت گرفت، برای همین هم خیلی سخت تر گذشت. اما هرچه که بود، به عینه دید و میبیند که روز به روز هم سرعتش دارد بیشتر میشود. حتی اگر تلخ تر و سخت تر هم باشد، دیگر کش نمی آید زمان، خیلی خیلی تندتر میگذرد. او حتی این حرکت تند رو به زوال را،  با حافظه ای که دیگر به تیزی سیزده چهارده سالگی نیست و مدام مطالب را فراموش میکند و حتی برای گفتن و نوشتن، کلمه کم می آورد و لغت ها نوک زبانش هستند اما نمیتوانند بیرون بجهند هم فهمیده است.

حقیقتا رو به زوالیم و این را دیر میفهمیم. سوانت استاد فلسفه ای داشت که میگفت: ما زندگی نمیکنیم. درستش این است که بگوییم داریم مردگی میکنیم، چون ما داریم با سرعت به سمت مرگ حرکت میکنیم!

راست میگفت این استاد ریش سفید پیر، ما داریم مردگی میکنیم. حداقل سوانت در مورد خودش میتواند با اطمینان بگوید که "منِ سوانت، دارم مردگی میکنم و کاش میشد کمی هم زندگی کنم. فقط کمی..."