یک فامیل نامتشخصی داریم که دبیر ادبیات حق التدریسی بوده در یکی از شهرستانها. اما با همکاری و همیاری "دوستان و آشنایان صاحب منصب در اداره ی فخیمه ی آموزش و پرورش شهرمان" موفق شده ردای معلمِ "رسمیِ" ابتدایی را بر تن کند. البته نامبرده در یکی از روستاها مشغول به کار است.
یک زمانی (نمیدانم سال هشتاد و چند بود) مُد شده بود که شال و کفش تک رنگ را با هم ست میکردند، آن هم فقط رنگ های خاص و جیغ مثل زرد قناری و بنفش حسنی و سبز سیدی و قرمز و ... ما هم هرچه تلاش کردیم یک شالی و کفشی ست کنیم، الحمدلله نشد که نشد
سوانت از هیچ چیز نمی ترسد، نه از تاریکی و شب، نه از سوسک و مارمولک و عقرب، نه از آدم های مشکوک و قاتل و جانی شهر، نه از رعد و برق، نه از سگ و موش، و نه از تنهایی.
همه ی این نامه هارا با دقت بخوان، خواستی کم دقت و سرسری بخوان، اما بخوان. از هیچکدام نخوانده رد نشو. این ها میتواند تصویری واضح از دنیایی که در آن حضور نداری
گاهی دلم میخواهد دخترک چوپانی باشم که پشت کوه های بلند، تمام فکر و ذکرش بره های ناقلای پشمالویش هستند. به زور چشمهایم را میبندم تا خیلی چیزهارا نبینم، گوشهایم را میگیرم تا خیلی چیزهارا نشنوم اما اغلب اوقات هم میبینم و هم میشنوم. آنوقت قلم به دست میگیرم و هر چه بین عقل و قلب درباره ی دیده ها و شنیده ها رد و بدل میشود را ثبت میکنم.