وقتی با دیگران درمورد نداشتنت حرف میزنم هرکدام به فراخور ذهنیت خود و باورهایشان یکجور برچسب به من میزنندمثلا خواهرم - که خیلی ذوق خاله شدن و جینگیل پینگیل خریدن برای نی نی ها را دارد- میگوید: تو دیوانه ای سوانت! گاهی اوقات هم باورش نمیشود که تصمیم خیلی جدی است و من مصمم هستم.

مادرم هم سعی میکند به طرق مختلف مرا از این تصمیم منصرف کند، انگار بیش از همه او مرا باور کرده و میشناسد و میداند که لابد چنین کاری از من بمی آید و اصلا شوخی درکار نیست. مثلا یکی از ترفندهایش احساسی کردن فضاست. میداند من روی پدرم و ناراحتی اش حساسم، برای همین قضیه را ربط میدهد به بابا و میگوید : اون روز بابات میگفت، به سوانت بگو زودتر ازدواج کنه و بچه دار بشه، من دلم نوه میخواد! و من میدانم پدر من از داشتن بچه های خودش هم چندان دچار ذوق و شوق نشده و کلا آدم بی طرف و خونسرد و کم احساسی است و معمولا خیلی اهل ذوق زدگی و احساسات اینچنینی نیست، حداقل ظاهرش که اینطور نشان میدهد. پس به هیچ وجه نمیتوانم حرف های مادر را باور کنم.

 

میدانی پِستَر جان (از این به بعد شاید اینطوری صدایت کنم، چون وجود نداری و جنسیتت مشخص نیست و من هم حوصله ندارم  مدام "دخترم یا پسرم" بگویم تا محکوم به جانبداری از یک جنس نشوم) حتی اگر حرف های مادر راست هم باشد، با خودم میگویم منِ فرزند چه گلی به سر این پدر زده ام که حالا او بخواهد از این فرزند، نوه ای و نتیجه ای داشته باشد؟

معمولا آنهایی هم که نوه دلشان میخواهد، دلشان فقط برای نوزادان بی زبان ونازنازی و کودکان زیر پنج سال غنج میرود، انگار یادشان میرود این بچه بزرگ خواهد شد و مشغول کار و بار و زندگی خودش میشود، عقاید و افکارش تغییر میکنند و ممکن است چیزی بشود که هر لحظه آرزوی محو و نابودی اش را دارند!

 

اصلا همین مادربزرگ مادری من را نگاه کن. تا وقتی خاله ام بچه به دنیا نمی آورد، گیر داده بود بذار یکی به دنیا بیاید و فلانو بیسار.او هم به دنیا آورد حالا این بچه بزرگ شده و قیافه و اخلاقش به شدت شبیه به شوهرخاله است -خب چیز خیلی منطقی و طبیعی ای هم هست- اما مادربزرگ انگار انتظار داشته این بچه خلق و خوی نبوی داشته باشد نه ابوی، که وقتی از دست شوهرخاله و اخلاقش دل خون میشود، حتی پشت سر این طفل هم بدگویی میکند!

 

خلاصه پِستَر گلم، مادر من هم با وجود تمام تلاشی که میکند برای مادربزرگ شدن خودش -تو نمیدانی که بین زنان این هم نوعی چشم و هم چشمی و وسیله ی به رخ کشیدن خود است- حواسش نیست که او هم یک مادر خودخور و عصبی مثل مادر خودش است. و جای بدتر این داستان آنجاست که من هم میراث دار این ارث کهن هستم که نمیدانم بذر نحسش از زمان کدام جده ام  در سلسله ی مادران خانواده کاشته شده. جدیدی ها برای این نوع بذر اسمهای مختلفی گذاشته اند، عده ای میگویند افسردگی با عامل وراثتی است و عده ای هم سنت تربیت خانوادگی مینامند. اما هرچه هست خیلی سریعتر و راحتتر از هر ویژگی دیگری به آدم منتقل میشود، میچسبد و تن و روح و هیچوقت جدا نمیشود.

 

من بارها تلاش کردم که از خودم جدایش کنم اما نشد، برای همین راهکار را در نداشتنت یافتم.