گاهی دلم میخواهد دخترک چوپانی باشم که پشت کوه های بلند، تمام فکر و ذکرش بره های ناقلای پشمالویش هستند. به زور چشمهایم را میبندم تا خیلی چیزهارا نبینم، گوشهایم را میگیرم تا خیلی چیزهارا نشنوم اما اغلب اوقات هم میبینم و هم میشنوم. آنوقت قلم به دست میگیرم و هر چه بین عقل و قلب درباره ی دیده ها و شنیده ها رد و بدل میشود را ثبت میکنم.