...ادامه نامه از پست قبل:

از اینجا به بعدِ نامه شاید کمی به تو بربخورد، شاید بگویی سوانت دیگر شورش را درآورده؛ این افکار ناامید کننده و شوم دیگر چیست؟ این دیگر چجور مادری است! این دادگاه مسخره ی پیش از موعد دیگر چیست؟ اما عزیزکم چیزهایی که من توی این دنیا دیده ام و آدم هایی که من شناخته ام، چه بخواهم چه نخواهم مرا وادار به احتیاط و پیشگیری از فاجعه میکند.

شاید تو هم مثل آن دوست روانشناسم بگویی : دچار افسردگی و بدبینی شده ای. اما حقیقت این است که آدمها زمانی دچار بدبینی و افسردگی میشوند که واقعیت های تلخ این جهان را بیشتر تجربه کرده باشند و نتوانند خودشان را به بی خیالی یا خوشخیالی - که یکی از راهکارهای بینظیر برای تحمل این دنیای پر از بدبختی است- بزنند، آخر میدانی بعضی ها استادِ "خود را به آن راه زدن" هستند. خیلی چیزهارا میبینند اما به راحتی خودشان را میزنند به آن راه و انگار نه انگار که ...

بگذریم. داشتم درمورد جنگهای جهانی برایت میگفتم که چه خون دل ها خوردند این مردم. و کسانی که جنگ را شروع کرده بودند و اینهمه آدم را به دم توپ و تانک و گلوله و تجاوز و آوارگی و مرگ سپرده بودند اصلا ککشان هم نگزید و در زمانی که مردم از رنج و ناامنی و گرسنگی، روح و جسمشان نابود میشد، اینها روز به روز فربه تر میشدند و نقشه های جدیدتر میکشیدند. بعد از مدتی انگار حوصله شان سر رفت و تصمیم گرفتند رعیت جهان را با قلاده ی صلح ، بدون تفنگ اسیر کنند و بدوشند.

در خاطرات این جنگ ها شاید بیش از هرچیز یادآوری کودکان "مظلومی" که طعم خوشی را نچشیده، سلاخی شدند و مُردند، برای انسان زجرآور به نظر برسد. اما میدانی، من به این هم خیلی فکر کرده ام که مگر همه ی کودکانی که در این جنگ کشته شدند قرار بود آدم حسابی و صالح از کار دربیایند؟ مگر همه ی عوامل این جنگ ها روزی نوزاد تو دل بروی ناتوانی نبوده اند که سلاحش گریه بود و غذایش شیر مادر؟ مگر آن مادران با کلی محبت و عشق و امید و آرزو اینها را به دنیا نیاورده و بزرگشان نکرده بودند؟ شاید این مادرها زیادی خوشخیال بودند و پیش از بچه دار شدن، فکر میکردند که بچه ی آنها قرار است منجی بشریت باشد.

همین عکس را دوباره با دقت نگاه کن. ببین چه قیافه ی ناز و مهربانی دارد. یک بچه ی هفت هشت ساله که لابد مادرش از تربیتش خیلی هم مطمئن بوده و فکر میکرده این پسرک آخرش ادیب و نویسنده ای میشود که جایزه ی نوبل را بهش تقدیم میکنند. که البته شد اما چیزهای دیگری هم شد و کارهای دیگری هم کرد که شاید بخشی از آنها نتیجه ی خوشخیالی های مادرش بوده که او را به دنیا آورده.

میدانی عزیز دلم، من نمیخواهم مادر خوشخیالی باشم. و تو میگویی: از بدخیالی چه سوی میبری؟ سودی نمیبرم حداقلش این است که جلوی خطر و فاجعه ی احتمالی را میگیرم. جلوی ضرر را گرفتن هم که لابد میدانی "منفعت است".

ممکن است تو هم بشوی همین عکس معمولی معصومانه ای که وقتی بزرگ شد، کتاب خاطرات کاری و حرفه ای اش جایزه ی نوبل ادبیات ببرد. اصلا همین قیافه های نازنازی کودکانه است که مردم را وادار به بچه دار شدن میکند و کسی در آن لحظات با شکوه پدرشدن یا مادرشدنش اصلا ذره ای به این فکر نمیکند که شاید بچه من بشود "چرچیل".

بشود جزو سران جنگ افروزی های چند ده ساله و کشتارهای میلیونی انسانها!!!

خب خب داد و بیداد نکن، از اینکه تو را با چرچیل مقایسه کرده ام گُر نگیر. چی؟ توی چشمهای این عکس رگه هایی از شرارت و حیله گری دیدی؟ خنده دار است، از اول نامه اسمش را نگفتم که ببینم تو هم مثل بقیه ای یا نه ! 

که بعد از فاش شدن هویتِ شرورِ بزرگسالیِ این طفلِ معصومِ هشت ساله، شروع میکنند به تز دادن که : "بله من از همون اولش یه حس بدی به این عکس داشتم"، "عاقا اصلا از چشاش میباره سیاست و حیله"، "اصلا ببین از نوع وایستادنش مشخصه قرار بوده جزو عوامل قتل عام باشه و صاف صاف راه بره و به ریش بشریت بخنده و خاطره بنویسه و جایزه ی نوبل هم بگیره"

پس مشخص شد تو هم جزو حاشاکنندگانی.

حالا عزیزکم بدت بیاید یا خوشت بیاید من به این چیزها خیلی فکر کرده ام. تو بگو با عینک بدبینی، اما فکر کرده ام که اگر قرار باشد تو هم مثل صاحب این عکس در کودکی چرچیل ناز باشی و در بزرگسالی چرچیل بی همه چیز، آنوقت من دق میکنم، آنوقت خودم را لعنت میکنم که چرا یک چرچیل زاییدم یا تربیت کردم.

قطعا بخشی از چرچیلیّت این چرچیل، حاصل وراثت بوده، بخشی حاصل تربیت و بخشی حاصل انتخاب خودش. که من میگویم انتخاب خودش هم متاثر از وراثت و نوع تربیت و آموزشش هست.

پس میبینی اینجا خیلی هم به شخص شخیص جنابعالی توهین نکرده ام. میبینی که والدین را موثرتر و مقصرتر میدانم. و قبلا هم بهت گفته بودم که حوصله ی مادری کردن ندارم چه رسد به این که بخواهم "مادر خوب"ی برایت باشم.

با این حساب امکان چرچیل شدن تو هم خیلی زیاد بوده و باید بروی خدایت را شکر کنی که گیر چنین مادر چرچیل پَروری نیفتادی تا تربیت و زندگی ات به فنا برود. برو سر به سجده بگذار و بلند نشو.

میدانی که چرچیل بودن توی این دنیا از نظر بعضی ها خیلی هم بد نیست، اما من و تو که میدانیم حساب و کتابی هست و چرچیل و والدینش همگی در دادگاهی حاضر خواهند شد که شاید در آن دادگاه ، چرچیل و والدینش به طور مساوی در تمام جرایم او شریک باشند، چرچیل بخاطر انتخابهایش و والدین چرچیل بخاطر تربیت او.

من به جبر مطلق معتقد نیستم اما درمورد تربیت فرزند این جبر را در لحظه لحظه ی رفتار های خودم و اطرافیانم میبینم. شاید خیلی ها متوجه این جبر نباشند اما به نظر من حتی اگر متوجه بشوند هم، "تغییر" خیلی سخت و به عبارتی ناممکن است.

پس تو باید از من ممنون باشی که این دادگاه را پیش از آنکه وجود داشته باشی ترتیب دادم و هردویمان را از این امتحان دشوار جبر خلاص کردم.

                                                                                                                        دوستدارت سوانت

 

 

ادامه از پست قبل

نامه به فرزندم-2-1