درد دارد اینکه حتی خانواده ات هم مثل دیگران نگاهت کنند. خیلی درد دارد که آنها هم درکت نکنند و مثل بقیه بگویند: بهت نمیاد معلم زبان باشی. بیشتر بهت میخوره طلبه ی حوزه باشی.

چرا؟ چون سانتیمانتال و پلنگ نیستم!

یعنی هرکس پلنگ بود و چنگال هایش رنگی بود و یال و کوپالش مش  و هایلایت و سانلایت و فلان و بیسار بود "خیلی زبان خارجی حالی ش میشود"؟

این هم لابد در "منطق این روز ها" کاملا صحیح و پذیرفتنی است و هرکس بخواهد خلافش عمل کند، خر است!!

شمارا به آن جلد قرآن هایتان قسم به خاکی که روی کتابهایتان نشسته قسم، من را خرفهم کنید که چه ارتباط معناداری بین پلنگ بودن و باسوادبودن هست؟ چه ارتباطی بین سواد و توانایی انتقال سواد معلم، با "پلنگیّت و جلافت" معلم میتوان برقرار کرد؟ یعنی مثلا  ناخن های دراز معلم زبان آموز را بهتر سوراخ میکند و بذر علم و دانش را در پهنه های نرم مغز وی میکارد و با رژ قرمزی که از لب هایش میچکد آن را آبیاری می نماید و  با عشوه هایش باعث جوانه زدن این بذر نخبگی میشود؟

یا مثلا موهای افشان و پریشان معلم ، ریشه های بذر علم داخل مغزش هستند و اگر این ریشه ها بیرون نباشند مشخص میشود تخم علم معلم فاقد قوه ی نامیه بوده در نتیجه جوانه نزده و رشد نکرده و پوسیده و به درک واصل شده؟

 

گاهی دلم میسوزد برای شاگردانی که گول ظاهر معلم را میخورند و فکر میکنند افتاده اند توی دامن یک معلمٍ بچه ی ناف خااارژ، غافل از اینکه این معلم خوش نقش و نگار هنوز حتی تلفظ ساده ترین حروف را هم نمیداند (یا نمیتواند !) و قرار است این ندانستن یا نتوانستنش را به شاگردش هم منتقل کند.

اما بعد میگویم چرا دلت بسوزذ ، تقصیر خودش بوده که دنبال "انرژی مثبت و برانگیختگی..." بوده. نگشته و نپرسیده و نفهمیده که این معلم چند مرده حلاج است.

هرچند عفت کلام نمیگذارد استدلال های فنی در مورد تاثیر مثبت سایر قسمت های بدن معلم پلنگ، در یادگیری زبان آموزان را اینجا ثبت کنم، اما این را بگویم که تمام جوامع (ایضا جامعه ی ما) از مرحله ی "تن فروشی سنتی" عبور کرده و خیلی وقت است که وارد مرحله ی "تن فروشی غیر مستقیم" شده است. و مثل نوع سنتی اش، این یکی هم فراوان مشتری پایش خوابیده و بازارش حسابی گرم است.