بعضی وقت ها به تو فکر میکنم. به اینکه شاید، "شاید" بودنت بهتر از نبودنت باشد! میگویم سوانت از کجا میدانی، شاید بچه ی تو نود درصد یا نود و پنج درصد احتمال داشته باشد بچه ی خوب و صالحی از کار دربیاید، چرا میخواهی بخاطر پنج درصد مانع موجودیتش شوی؟ اما  نه . من نمیخواهم داشته باشمت.

حتی حاضرم زهر تنهایی زندگی کردن و تنهایی مردن را بچشم اما تن به ازدواجی که "موجودیت تو" جزو پیشفرض های نانوشته ی آن است ندهم. میدانم همه ی مردها دلشان میخواهد بچه داشته باشند و این نسل نحس بشریت را ادامه دهند. انگار خودشان چه تحفه ای بوده اند که دنبال ادامه دادن خودشان از طریق اولاد هم هستند.

من که نمیخواهم. و همین "نخواستن" که نمیتوانم رک و راحت و بدون قضاوت شدن و برچسب خوردن جلوی خواستگارها به زبان بیاورم، باعث شده کلا قید همه چیز را بزنم و حتی داخل خانه راهشان ندهم. میدانم همه شان با تصورات فانتزی ومتاثر از جوّ جامعه پا پیش میگذارند. علی الخصوص که همه ی خواستگارهای من از طریق معرف و دوست و آشنا می آیند و ذهنیتی که از من دارند یک دختر عاقل و بالغ و خانم و تحصیل کرده و خدا و پیغمبر شناس و لابد عشق بچه و ادامه ی نسل پاک و باقیات و الصالحات و قص علی هذا است!

لعنت به این ذهنیت، لعنت به این خواستگاری سنتی، لعنت به من ، لعنت به تو ، لعنت به بشریت، لعنت به همه، أأأه ه ه.

کاش میتوانستم ببرم یک بنر بزنم به دیوار شهرداری یا میدان اصلی شهر و بگویم آقاجان، من بعید میدانم تخم لق من باقیات الصاحات بشود، آقاجان من عطای بچه را به لقایش میبخشم، آقاجان من نمیخواهم "شمر بن سوانت" یا "عبید الله بن سوانت" تحویل جامعه بدهم، اصلا گیریم بچه ی من به خوبی ابراهیم و اسماعیل و عیسی، من ترجیح میدهم از ترس و توهم همان چند درصد "شمر بن سوانت" جلوی به وجود آمدن جنابش را بگیرم و به توهمات مثبتی که آن ها هم هیچ پایه و اساسی ندارند تکیه نکنم.

حالا تو بگو دیوانه شدی، سودایی شدی، افسرده ای، بدبینی، توکل نداری، ایمانت کم شده، کافر شدی، ملحد شدی، قاطی کردی.. اصلا تو راست میگویی و اینهمه دزد و معتاد و قاتل و بزهکار و قمه کش و بی خدا و...هیچکدام با توکل پدر و مادرشان به خدا و مثبت اندیشی و امید به باقیات الصاحات بودنشان به دنیا نیامده اند!

من تمام عمرم تقریبا تنها بودم حتی اوقاتی که به ظاهر دور و برم پر آدم بود. تقریبا به این روند عادت کرده ام اما دلم میخواست حداقل برای ادامه ی زندگی ام کسی بود که همراه و همفکرم باشد، تا باهم رو به پیری و زوال برویم. میدانم هستند مردانی که مثل من فکر میکنند اما قطعا بین خواستگارهای مسخره ی من با تفکرات کلیشه ای شان چنین موردی پیدا نشده و نخواهد شد و قطعا باید بروم سراغ راهکار بنر روی دیوار شهرداری!!!

چیه بچه جان. فکر میکنی تو شمر نمیشوی؟ خب دست کم سوانت که میشوی! این را بدان از شمر گرفته تا سوانت و از سوانت تا ابراهیم و اسماعیل همه از دم باید حساب پس بدهند و تازه از این دنیا به آن دنیا، از آن یکی به آن دیگری هی باید جا عوض کنیم و هربار امتحان های سخت تر، مجازات های شدیدتر و پاداشهای مسخره و به دردنخور. مثلا یکی از پاداش ها و هدیه های خوب بودن در این دنیا "صاحب بچه شدن" است. یک کلمه میگویی بچه، از همان بدو شکل گیری نطفه اش دردسر است تا زمانی که بمیری و از دستش خلاص شوی فقط دردسر دارد. اما مردم احمق این دنیا اسم این دردسر را گذاشته اند هدیه ی خداوند.

سراسرش مسئله و امتحان و درگیری است. خوشحالند که با دست خودشان (ببخشید با جای دیگرشان که عفت کلام نمیگذارد بگویم) برای خودشان مسئله و مشکل تولید میکنند و اسمش را میگذارند "هدیه".

گند بزنند به این دنیا با همه ی هدیه هایش.

کاش یک دکمه ی back یا shift+delete  داشت و همان را میزدم و برمیگشتم به همان عدم. همان گل و کلوخ و هر نخاله ی بی مصرفی که میگویند قبلا بودیم.

بزرگترین آرزوی من برگشتن به عدم است. عدم .

عدمم آرزوست، تو نمیفهمی. خوشبختانه نیستی و تجربه نکرده ای و نمیفهمی و من به این نبودنت غبطه میخورم.

کاش من هم نبودم.