سوانت از هیچ چیز نمی ترسد، نه از تاریکی و شب، نه از سوسک و مارمولک و عقرب، نه از آدم های مشکوک  و قاتل و جانی شهر، نه از رعد و برق، نه از سگ و موش، و نه از تنهایی.

اصلا تنهایی جزء لاینفک زندگی اوست و شاید همین نترس بارش آورده. از بچگی، از همان زمان که مادرش او را توی اتاق تنها میگذاشت و میرفت بشور و بساب کند و عروس نمونه باشد اما مادری بی حال و بیمار و خسته و بی حوصله.

سوانت همیشه حس میکرد تنهاست. حالا هم تنهاست. در اواخر جوانی بیشتر از قبل این احساس به تمام وجودش چنگ می اندازد. و انگار میخواهد اعتراف کند که... از... تنهایی... می... میترسد!

نه اینکه مثل دخترهای لوس و مامانی از تنهایی بترسد، نه. ترس او از تنهایی، جنس دیگری دارد. از جنس فرسودن و زوال و نیستی است نه یک ترس فانتزیِ  متأثر از داستان ها و فیلم های جن و پری.

گاهی می نشیند و به دیوار روبرویش خیره میشود و حجم غم و تنهایی و بی همدمی اش از چشمهایش فواره میکند.

از تو چه پنهان، با اضطراب و تشویشی بی پایان برای پدر و مادرش و نزدیکانش توی ذهنش ساعت شنی گذاشته و خدا خدا میکند زود تمام نشود؛ نه اینکه بچه ی خلفی بوده باشد یا از بودن کنار پدر و مادر خیلی خیلی لذت ببرد یا با آنها احساس صمیمیت کند، نه. اصلا اینطور نبوده ، که اتفاقا برعکس هم بوده و همیشه از فضای خانه و نوع روابط پر تنش و عذاب آورش با والدین و خواهر برادرش به این شهر و آن دیار گریزان بوده و گاهی هم از این موضوع دچار عذاب وجدان و احساس گناه میشود؛ اما یک چیز را خیلی خوب میداند : بدون "آنها" حجم تنهاییش بزرگتر (خیلی بزرگتر) از این میشود و این شاید غیرقابل تحمل باشد.

هرچند در برهه های حساس دیگری به او ثابت شده که آدمی پوستش کلفت است و به یک باره از فرط غم و اندوه تلف نمیشود و دق هم نمیکند. دق کردن از غصه پروسه ای طولانی دارد (البته اگر به شرایط جدید عادت نکند و خودش را تطبیق ندهد که این هم ثابت شده؛ که بشر قدرت انطباقی بسیار خارق العاده دارد با شرایط جدید).

تنهایی جزیی  از وجود سوانت شده، درست مثل بچه ی بی تربیت نق نقوی حوصله سربری که خودش زاییده و بزرگش کرده و حالا نه میتواند تحملش کند و نه میتواند پرتش کند بیرون و بگوید: برو به جهنم.

میل افراطی و همیشگی اش به تنهایی و "یک گوشه ی دنج و خلوت و ساکت"، هم جزو نیاز های او شده و هم چیزی است که او را غمگین تر میکند. خیلی از اوقات دوست دارد درست مثل همین عکس بالایی، از یک نقطه ی دور و خلوت و ساکت نظاره گر افراد باشد، صحنه ها واضح و شفاف دیده نشوند و صداها بلند و مداوم و رسا نباشند. گاهی هم از هجوم تنهایی به وحشت می افتد. دلش میخواهد جیغ بکشد و با عجله بدون کفش بدود بیرون و توی خیابان های شلوغ بی هوا و بی مقصد بدود و بدود و بدود... خسته و بی جان و از نفس افتاده، جایی از زمین، بی هوش  روی خاک بیفتد و شاید کسی بیاید و پیدایش کند.

  شاید برایت عجیب باشد و بگویی این دخترک نمیفهمد چه میگوید و فقط میخواهد حرفی زده باشد؛ اما نه اینطور نیست. شاید توضیح دادن این حالت متناقض و عجیب با کلمات ممکن نباشد، باید احساس شود که ترجیح میدهم از خدا بخواهم هیچکس را دچار چنین ذلت و بدبختی ای نکند. آها یادم آمد. با این مثال شاید درکش کمی آسان تر شود. مثال روشن و ملموسی است: اعتیاد به مواد مخدر. تنهایی سوانت مثل همان ماده ی مخدری است که معتاد هم باید ترکش کند و هم نمی تواند بدون آن سر کند. حالا به جزییاتش کاری نداشته باش اینجا کنفرانس علمی درکار نیست، فقط خواستم توضیحات را در مثال کوچکی خلاصه کنم و دشواری و جانکاه بودن این شرایط را تصور کنی.

اصلا همین وبلاگ هم نشانه ی همان تناقض تنهایی سوانت است؛ اینکه ازشلوغی و هیاهوی یک رسانه ی به روزتر و پربازدیدتری به نام "اینستاگرام" به گوشه ی دنج و خلوت "وبلاگ نویسی" رو آورده اما نخواسته ارتباطش را به کلی قطع کند و برود توی دفتر خاطراتش دلتنگی هایش را خط خطی کند. این واقعا یکی از مصادیق تنهایی طلبی در عین تنهایی گریزی است.