تو هرگز به دنیا نخواهی آمد، شاید با خودت بگوییاین دیگر چه برنامه ای است.

خب، این برنامه ی من است عزیزکم.

من تصمیم گرفته ام تو در پستوهای زیر شکم من و پشت و صلب پدرت بمانی اما وارد این دنیای کثیف نشوی. دنیایی که مطمئنم هرکسی واردش شده، بی آنکه حداقل یکبار این جمله را نگفته باشد آن را ترک نکرده : "کاش هیچوقت به این دنیا نیامده بودم!"

دانه ی جوانه نزده ی من! این دنیا اصلا اساسش روی بدبختی و خوشی ندیدن بنا شده، اینکه فکر کنی من به اندازه ی مادران دیگر با محبت نیستم یا تو را دوست ندارم، اشتباه است. من آنقدر دوستت دارم که راضی نشده ام تو را وارد بیابان تاریک این هستی بی اختیاری کنم که بعدا راجع به آن از تو سوال و جواب خواهد شد و حساب و کتابی دارد بس دقیق و سخت.

 

اما اگر فکر میکنی من صبور و باحوصله نیستم و زندگی در کنار من ممکن است به ضرر تو باشد؛ کاملا درست حدس زده ای.اصلا بخشی از تاریکی دنیای تو میتوانست این باشد که ، "مادری چون من" داشته باشی. اصلا میدانی اگر از بطن چون منی وارد این عالم میشدی ، نیمی از راه فلاکتت ناخواسته، و بدون اینکه حتی از آن آگاه باشی، پیموده شده بود؟

 

اصلا میدانی فندق مادر! چیزهایی هست که تو نمیدانی و ندانسته وارد این دنیا شدن خودش بدبختی است. از خیلی ها شنیده ام که مگویند در عالمی دیگر از ما قول و بله ای گرفته اند و وارد این دنیایمان کرده اند، اما من که چیزی یادم نمی آید، در واقع هیجکس چیزی یادش نمی آید. حتی اگر رضایتی هم داده باشم، لابد آن لحظه عقل از کف داده بودم.

 

گیریم این ندانسته ها را مو به مو برای ما توضیح داده باشند اما قطعا من و امثال من در آن لحظه این جمله ی گهربار را یا بلد نبوده ایم یا دچار نسیان بوده ایم که : شنیدن کی بود مانند دیدن؟

 

برای تو که خوشبختانه منجلاب این دنیا را ندیده ای و لمس نکرده ای با تمام وجودت، از این به بعد بیشتر خواهم نوشت که بدانی و باور کنی که نداشتنت از روی عشق و نگرانی بی پایان من برای تو بوده و نه از بی تفاوتی و بی علاقگی ام برای دیدنت.

 

                                                                                                                      دوستدارت، سوانت