در خلوت سکوت خودم زارمی زنم!
غمگین ترین کلاغ دهات شما منم!
شاید شبی کنارهمین غصه های زرد
مثل درخت خشکِ تبرخورده بشکنم
قابیل قصه ی من
ما زن ها...
ما زن ها شعری نگفته ایم
دلمان را روی کاغذ نیاورده ایم
نه بخاطر اینکه هیچوقت مجنون نبوده باشیم
نه بخاطر اینکه هیچوقت عاشق نشده باشیم
و نه حتی بخاطر ظلم تاریخی "بیسوادی"...
نه اینها همه توهمات است
زن ها هم عاشق شده اند و
همه چیز دارد با سرعت برق و باد رو به زوال میرود. ده، پانزده سال پیش اگر کسی به سوانت میگفت در چشم بهم زدنی همه ی روزهای خوش جوانی اش سپری خواهد شد و اصلا نخواهد فهمید کی جوانی اش به سر آمد، پوزخندی بهش میزد و میگفت: برو عامو سرت جایی خورده لابد، داری چرند و پرند میپراکنی! اووووه یک عالم فرصت هست هنوز!!! اما حالا... حالا واقعا میفهمد گذر عمر
الان سوانت داشت به تغییرات افرادی که سفارت آمریکا را اشغال کرده بودند فکر میکرد. یک عده ای میگویند چرا اینها خیلی هایشان عوض شده اند و تغییر موضع داده اند. من هم قبلا به این موضوع فکر کرده بودم اما چیزی که الآن به ذهنم آمد، خیلی ساده و روشن است.
یکی میگفت نوشته هایت مخاطب خاصی دارد؟
گفتم نه جانم، نوشته های سوانت هیچ مخاطب خاصی ندارد، حتی مخاطب عام هم ندارد.
مینویسد که
درد دارد اینکه حتی خانواده ات هم مثل دیگران نگاهت کنند. خیلی درد دارد که آنها هم درکت نکنند و مثل بقیه بگویند: